داستان دروازه غار من، شاید از زمانی شروع شد که خانواده داییکوچیکه، طرفهای خیابون رباطکریم و جمالالحق زندگی میکردن. اون روزها من ده دوازده ساله بودم. مدام اسم دروازه غار و گمرک و میدون اعدام و… رو از دایی و پدرخانمش میشنیدم. سالها بعد که کمی قدکشیدم، خودم به طور اتفاقی مسیرم اونجا میافتاد. بخصوص دورانی که مدام هیئت آشیخ مهدی اربابی و منصور ارضی و سایرین میرفتم. رنگ و رخسار منطقه دقیقا همین بود که الان هست. چیز زیادی جز تکوتوک ساختمونهای سه چهار طبقه اضافه نشده. حتی عطر کوچهها و جوبهای وسط کوچه که آب سیاه رنگ داره هم دقیقا همونه. به امیر گفتم میسیسیپی در سال دو سه روز خشک میشه اما این جوبها هرگز! سالها از عمر من گذشت و خیلی از جاها رو دیدم و زندگی کردم اما هیچوقت نشد به این منطقه سربزنم. نشد یخورده به هوای دوران جوانی، مردم اینجا رو از نزدیک ببینم و یه کیک نوشابه باهاشون بخورم، همکلام بشم، جوکها و شعرهاشون رو بشنوم و از ته دلم بخندم. نشد که دردهاشون رو بشنوم و ببینم و همراهشون آه سینهسوز نکشم، تا اینکه عارف زنگ زد گفت: پاشو بریم دروازه غار، یه برنامه اس که خیرین جم میشن و غذا میپزن برای روز عید غدیر و در خونهها توزیع میکنن. فرصت خوبی بود که خودم رو یه تست کنم… رفتم.