قصهی نذری “خرج ابولفضل” من، روایت حدود 60 سال نذری دادن دایی احمد، پسر بزرگ خانواده مادری من که بزرگ خاندان افشار هم هست. ازین تاریخ، چیزی نزدیک 40 سالش رو من یادمه که از نزدیک شاهد این واقعه بودم در خانواده مادریام. نسلها ورق خوردن و آدمهای بسیار عزیزی رو در این مسیر از دست دادیم و به دست آوردیم. خاطرات تلخ و شیرینی پیدا کردیم، درسهایی که پس دادیم و یاد گرفتیم. خندهها و گریههایی که با هم داشتیم و داریم … همه و همه، تجاربی هستند که یادآوری میکنن عمر به شدت کوتاهه و نه لازمه حسرت گذشته رو بخوریم و نه ترس از آینده داشته باشیم. تنها چیزی که لازمه قدردانش باشیم، همین فرصت اکنونه که باید به بهترین وجه ممکن با کیفیت و پایدار نگهش داریم. در جهت حفظ این ماندگاری فکر کردم که این قصه رو ثبت و کتابش کنم. دست کم شاید این کمترین دستآورد من باشه برای نسلهای بعدی.