Senility has brought strange things for my father. Sickness, silence, loneliness, and isolation is a part of it that understanding and facing each one needs complicated life experiences and unfortunately a small number of people could understand the nature of it before reaching that certain age.
I don’t remember the last time my dad hugged or kissed me or even the last time we talked about anything except the usual greetings. Basically, to me, my dad was never an emotional person but in these past few years I feel emotionally dependent on him and despite all the unpleasant things that happened, I feel like I love him even more and losing him is getting harder every day.
My father is getting more lonely every day, Lonely by its existence Meaning. When he is at home, he spends most of his time sleeping or he sits all alone in his room and he insists on keeping the door shut. I can hear him from the closed door. Sometimes he shouts things out loud and other times he murmurs. Sometimes he is rebellious and he shouts, the way he used to be when he was young but then he goes back to his shell. I feel emotionally dependent on him more than ever.
کهنسالی با خودش چیزهای غریبی را برای پدرم آورده است: بیماری، سکوت، تنهایی و انزوا بخشی از آنهاست که درک و نحوه ی مواجهه با هر کدامشان نیازمند تجربه های زیسته ی پیچیده ایست که متاسفانه کمتر کسی از ما تا قبل از آن سنین می تواند درکی نسبت به ماهیتشان داشته باشد.
آخرین باری که پدرم مرا در آغوش گرفته یا بوسیده یا با هم غیر از احوال پرسی حرفی زده باشیم را به یاد نمی آورم اساسا پدر هیچ وقت در ذهنم شخصیتی احساساتی نداشت اما چند سالی است که وابستگیم به او هر روز بیشتر میشود و بیشتر احساس می کنم دوستش دارم با همه اتفاقات ناخوشایندی که تجربه کرده ام از دست دادنش هر روز .سخت تر از روز قبل می شود.
تنهایی¬های بابا این روزها بیشتر شده ، تنهایی به همان مفهوم اگزیستانسیالیستیش ،خانه که هست بیشتر وقتش را یا خوابیده و یا در اتاق خودش تنها می نشیند و اصرار دارد درب اتاقش بسته باشد از پشت در می شنوم که گاهی با خودش بلند بلند حرف می زند و گاهی آرام چیزهایی را زمزمه می کند گاهی عصیان می کند مثل دوران پر خروش جوانیش و داد و فریادی راه می اندازد اما خیلی زود دوباره در لاک خودش فرو می رود این روزها بیشتر از همیشه به او احساس وابستگی میکنم.