After 47 years

After 47 years 

Meybe I’m the first child that went to the pool with his father for the first time after 47 years and not just for recreation but for photography and Recording a sequence of this old man’s life. Baba haji that now his 75 said that when he was young he loved water and swimming and he still is in love with it.

As you can see from his swimmer children he has been supporting every one to swim. Maybe not because of the skill of swimming but maybe because of a religious recommendation that according to himself it comes from the bottom of his heart and he knows that one of the best skills of a muslim person.

With the company of his youngest grandson perhaps it was a way for me to show myself off in the pictures. Probably this was one pf my dreams to experience something like that with my father. As far as I remember the only time that me and my father got naked and we were in the water was the small agricultural water powerhouse pool next to my uncles garden which was about 40 years ago or perhaps the other time was my childhood bath time at The therm  on the start of the old ally of the house I grow up in.

Likely the moral of this collection is to get close to feelings that passage of life and livelihood and social involvements had been making us far from those and we are totally strange to those even with our own parents perhaps it made us far from ourselves more that the others. Maybe alongside our stoutness we have to take a look at the existence of the feelings are alive at this time and perhaps _with the force of the nuture_ in a short amount of time they wouldn’t be here with us.

Tonight the company of this old man and taking one or two important frame of his life was significant and crucial. 

The current collection is one of the sequences of his life and I’m trying to remembrancer as far as it’s possible both for the masters and my homework, and for companionship and the visual homework of the school’s students

خوب شاید من اولین بچه ای هستم که بعد از 47 سال برای اولین بار با پدرش رفته باشه استخر. اونهم نه برای تفرج و عیش، بلکه برای عکاسی و زدن یکی از سکانسهای زندگی پیرمرد. باباحاجی از جوونی به نقل خودش عاشق آب و استخر و شنا بوده و هست. همونطور که از بچه های شناگرش معلومه که همه رو توی این راه تشویق کرده. شاید نه بخاطر اینکه یک مهارت یاد گرفته باشن که بخاطر ( شاید ) توصیه های دینی که به قول خودش در اعماق وجودش بوده و اون رو یکی از فریضه های برتر یک انسان مسلمان میدونسته. 

همراه بودن کوچک ترین نوه اش، شاید برای این بوده که من خودم رو توی عکسها نشون بدم. بگم که شاید یکی از آرزوهام بوده که با پدرم این جور کارها رو تجربه کنم. تا جایی که یادم هست تنها جایی که با پدر لخت شدیم و رفتیم توی آب، حوض سیمانی کوچک موتور خانه ی آب کشاورزی نزدیک باغ عمو بوده حدود 40 سال قبل و شاید بار دیگه اش حمام رفتن. حمام عمومی سر کوچه ی قدیمی خانه ای که من درش بزرگ شده بودم. 

شاید پیام این مجموعه، نزدیک شدن به حس هایی باشد که ما بخاطر گذران زندگی و درگیری های معیشتی و اجتماعی، کاملن ازشان دور افتاده ایم. کاملن با آنها غریبه هستیم. حتی با خود پدران مان. مادران مان. حتی شاید بیش از همه خود خودمان. شاید نیاز باشد، در کنار همه ی مناصب و گردن کلفتی هایمان، نگاهی به موجودیت حس هایی داشته باشیم که الان زنده هستند و ممکن است ( به جبر طبیعت ) مدت کوتاهی دیگر، با ما نباشند.

امشب برای من همراهی با پیرمرد و گرفتن یکی دو فریم مهم از زندگی اش، شب بسیار مهم و سرنوشت سازی بود. مجموعه ی حاضر، یکی از سکانهای زندگی اوست که من سعی دارم تا جایی که ممکن باشه ازش به یادگار ثبت کنم. هم برای مشق خودم و استاد، هم برای همراهی و مشق نظری دوستان هم مدرسه ای من.