Saving Angel

We all have an angel of salvation in our lives who is by our side whenever we ask for time, and for me these times when I am with my mother are among the best times of my life, the hour passes very quickly and I do not notice the passage of time.

 Hearing the news of her illness and going to the hospital, it was as if I had been slapped hard in the face.  I want to know and understand.

 As I waited for him to return from the operating room, time passed and he became more and more exhausted.

 It was as if I wanted to empty all my complaints about my mother’s absence for a few hours, the only thing that calmed me down was to see her shoulder in the drawer next to her bed.

 When my mother returned to her room, it was as if I had fallen into a deep sleep and when she came, I poured cold water on my face and woke up.  I went back to those endless worries of mine.  I could not get close to her, I felt all the disabilities shr had at that moment due to surgery, inside my body.

 With her behavior and the collective feelings she had for her sister, her aunt encouraged us not to feel that my strong mother was not well right now.

فرشته نجات همه ی ما آدم ها تو زندگیمون یک فرشته نجات داریم که هروقت از زمان بخوایم کنارمون هست و برای من این زمان هايى که کنار مادرم هستم جز بهترين وقت‌های زندگیم هستش، ساعت خیلی زود می‌گذره و متوجه گذشت زمان نمیشم. با شنیدن خبر حال بدش و بیمارستان رفتنش انگار یک سیلی محكم تو صورتم خورده بود، هميشه تو خونه كنارم بوده و فکر می‌کردم كه هیچ وقت مجبور نمی‌شم چند روز ازش دور باشم، ولی حالا فهميدم که بايد از اين به بعد بهتر قدر زمان‌هایی که کنارم هستو بدونم و درك كنم. وقتی که تواتاقش منتظر بودم که از اتاق عمل برگرده، گذشت زمان و تحمل اون‌ وضعیت طاقت فرسا دشوارشده بود. انگار دلم می‌خواست تمام شکایت‌های خودمو از نبود چند ساعته مادرم رو سراطرافیان خالی کنم، تنها چیزی که آرومم می‌کرد دیدن شانه سرش تو کشو بغل تختش بود. وقتی مامان به اتاقش برگشت، انگار تو يك خواب عميقی رفته بودم كه با آمدنش آب سرد روی صورتم ريختن و از خواب پريدم. دوباره به اون نگرانی‌های بی پايانم برگشتم. نميتونستم نزديكش بشم، تمام ناتوانايی‌هایی كه تو اون لحظه بخاطر جراحی داشتو، داخل بدنم احساس می‌كردم. خاله با رفتارش و حواس جمعی که نسبت به خواهرش داشت به ما روحيه می‌داد كه مبادا احساس نكنيم كه مامان قوی‌ خودم الان حالش خوب نيست. مامان بعد از چند روز طولانی و کسل کننده‌ای که در بیمارستان داشت، باید مرخص میشد و توی خونه بیشتر بهش احتیاج داشتیم. دكتر داروهايش را نوشت تا کمی با خوردن دارو‌ها آرام تر بشه و بالاخره مرخصش كرد. اولش به قول معروف، برای به خانه رفتن بال در آورد بود، یک هیجان خاصی داشت ولی نمی‌توانستم تشخیص بدهم دردی که در چهره اش هست چیست و نقش من برای کاهش این درد چیست؟ ولی بعد از چند قدمی که در راهروی بیمارستان حرکت کرد، متوجه شدم که این سپری کردن زمان استراحت در بیمارستان بی دلیل نبوده و پاهایش یاری رفتن نمی‌کند. با هر شرایط سختی که بود به خانه برگشتیم، حالا احساس سبکی‌تری داشت و همه فامیل میخواستن به عیادتش بیان و ببیننش! خوشحالم که تونستم این لحظات رو از مادر به ثبت برسونم و امروز بادیدن عکس هاش کلی خاطره برام مرور میشه. و چه لحظه‌های رو نادیده گرفتم و چرا نتونستم بیشتر از این خودمو مدیریت کنم و بیشتر بهش میرسیدم، وای از اون موقع که وقتی میبینی تیکه‌ای از جونت روی تخته و کنترل خودتو از دست میدی. چون نمیتونی قدرتمند ترین فرد زندگیتو تو اون حالت ببینی. فقط با دیدن دوبارش در خونه جانی دوباره گرفتم. راسته که میگن هیچ کجا خونه‌ی آدم نمیشه!
مینو معجزی