After few months, we went to university to get our models back. when we were there, our memories were reminded and then we missed the past even more , When coronavirus didn’t exist and university?
دانشجوهایش میگشاید. برای پس گرفتن ماکتهایمان، زمان را هماهنگ میکنیم و یک ساعت بعد روی سنگفرشهایش قدم میگذاریم. وارد دانشکده میشویم و سیلی عظیمی از خاطرهها روبهرویمان قرار میگیرد. میخواهیم برگردیم و بیخیال شویم اما همان قلبی که میخواهد از سینه بیرون بیاید و از این روزهای سیاه ناله کند، بر ادامه دادن اصرار دارد. ماکتها را پس میگیریم تا هرچه سریعتر آنجا را ترک کنیم. میخواهیم از خاطراتی که دستانشان را روی گلویمان گذاشتهاند و هر آن منتظرند تا یادآوری شوند، فرار کنیم. بعد از پس گرفتن آنها، با اینکه میدانیم شکنجهای بیش نیست، جلوتر میرویم. قلبمان مینشیند پشت فرمان وجودمان، کنترل را دست میگیرد و ما را به هرکجا که خاطرههایمان تعلق دارند، میبرد. همراهش به کلاسی که پاییز و زمستانهایی را در آن سر کردهایم، میرویم. کلاسی که برای نشستن بر روی صندلیهای خوبش حسابی تلاش کردهایم و گاهی هم روی صندلی استاد نشستهایم و ادایشان را درآوردیم. آنقدر همه چیز بوی نبود ما را میدهد که دست به کار میشویم چیزی از خود باقی بگذاریم. تا بلکه درد وجودمان را کم کنیم. قلبمان میبردمان به مسیری که اسمش را عاشق و معشوقان دانشگاه لاو استریت گذاشته بودند، اما ما عذبها آن را مسیر گشنگان مینامیدیم، چون آن مسیر را نه برای گرفتن دست یار بلکه تنها برای رسیدن به غذاخوری طی میکردیم. میبردمان به غذاخوری که گلهای میزهایش را قرق میکردیم و با قاشق و چنگالهایی که از چند دقیقه پیشش خبر نداشتیم غذا میخوردیم.
حال نه جا گرفتن روی صندلی خوب کلاس لازم است، نه درآوردن ادای استاد کیف میدهد، نه لاواستریت عاشق و معشوق دارد و نه گرسنه، بلکه گهگداری آدمهایی را میبیند که قلبشان را محکم در دست گرفتهاند، تا توسط سکوتی که مشاهده میکنند، تکه پاره نشوند، آدمهایی که به زور لبخند میزنند تا خنده را در این روزها فراموشان نکند. آدمهایی که یواشکی هم را در آغوش میگیرند تا کمی در سیاهی این روزها حس تنهاییشان را دفن کنند. حال برمیگردیم و فکر میکنم آنقدرها هم موفق نبودهایم، چرا در تک تک همان فضاها تکههایی از قلبمان را جا گذاشتیم و آمدیم. آنها را امروز باقی نگذاشتهایم بلکه همان روزها تقدیم این فضاها کردیم. تکههایی که برگشتنی نیستند، بلکه مخصوص همان لحظهاند که جدا شدهاند. به راستی تکلیفمان با خاطرات و احساساتی که همزمان هم دوستشان داریم و هم نفسمان را میگیرند، چیست؟