A chador
Since I was child, l have watched the cutting and making of the prayer chador, done by my grandma. Then my aunt also did that and l thought is there anyone in the future who will do this or it will be forgotten?
همسن او بودم که برای اولین بار دیدم، چادر گل گلیای که تا چند لحظهی پیش با حساسیت جابهجا میشد و همگی مانند شئای ارزشمند با او رفتار میکردند، یک آن وسط خانه پهن میشود و مادربزرگم دست به قیچی به سمتش روانه میشود. از آن روز هر چند وقت یکبار شاهد برش خوردن انواع و اقسام چادرها بودم. گاهی سیاه بودند و گاهی هم گل گلی. برای سیاه هایشان، ذوق و علاقه ای نداشتم، اما برای گلگلیهایش جان میدادم. گاهی دور از چشمانشان از روی دشت پر از گلش میپریدم و برای سقوط نکردن، تمام تلاشم را میکردم. حال رونا هم همان شیطنتها را اما کمی متفاوت، انجام میدهد و در پیاش تذکر جانانه میگیرد.
اکنون مادربزرگم نمیتواند نقش خیاط بزرگ را به خوبی بازی کند. او این مقام را یکی پس از دیگری به دخترانش منتقل کردهاست و حال قرعه به نام دختر کوچکش افتادهاست. به رونا نگاه میکنم که ذهنش در حال ساختن خاطرات است، در حال آشنایی با رسمی که معلوم نیست آیا وقتی بزرگ شد کسی در خانواده وجود دارد که اجرایش کند؟ خاله پای چرخ مینشیند و دقیقا مانند روزهای گذشتهی مادربزرگم شروع به دوخت و دوز میکند. چادر گلگلی قصه، بالاخره وصله پینه شدنش تمام میشود سرش میکند و دشت گلگلی چادر با وجودش زیباتر میشود. اکنون نمیدانم در آینده چه بلایی سر این رسم کوچکمان میآید، نمیدانم از لابهلای روزمرگی ها و مشغلههایمان میتواند جان سالم به در ببرد یا نه؟
اما میدانم امروز برای فراموش نکردن خاطرات دورم دست به کار شدم. حداقل تمام سعیام را کردهام، خاطرات جدید خلق شدهی نوهی دیگری را ثبت کنم تا در آینده تنها داراییش از این روزها، صحنههای مبهم و تار نباشد.