پیمان اسحاقی

پارسا، سنگ‌نورد کوچک

روزی که مُردم،روایت و عکاسی از نوجوانیِ افراد را در فهرست خوب‌هایم می‌گذارم. پارسا برادرم، تنها برادرم، اولین تجربه سنگ‌نوردی طبیعت را ساعت پنج صبح شروع کرد. به بند یخچال با استادانِ این رشته زحمتِ میزبانی دادیم. پارسا را که نگاه می‌کردم حس افتخار وجودم را مهمان می‌شد. بدون هیجان و غرورِ بی‌جا. سنگ‌نوردی در روزی برفی که سنگ‌ها  هیمالیا خیرات می‌کنند، عقاب سنگ را برای پنجه کشیدن انتخاب نمی‌کند که این جماعت پنجه را قلابش می‌کنند و به سرش می‌نشینند. تخت سنگ سرد پادشاهی. رفتار پارسا در آن محیط را که دیدم، لحظه‌ای نوجوانی‌ام یادم آمد. روزگاری که خودم هم سرما نمی‌شناختم و کار نشد نداشت. روز‌های بارانی و برفیِ کوه. دوربینی نبود، تنها در حافظه جمعی مانده است. روزی که مردم، نوجوانانی خواهم دید که رویاهایشان را زندگی می‌کنند و پارسا را نمی‌دانم. چون الان که زنده‌ام پارسا صف خدمت و گواهینامه را انتظار می‌کشد.