Compulsion
After a longtime my aunt and my cousin had to leave my grandma’s house. Their leaving was hard for us. I kept thinking why do people have to choose between places which they like. When we don’t have to choose?
آدمها گاهی اوقات مجبورند بین مکانها و کسانی که دوستشان دارند دست به انتخاب بزنند. نمیدانم اسم این انتخابها و تصمیمات را چه میشود گذاشت، تصمیماتی که در پدید آمدنش هیچ نقشی نداشتهای. خالهام و دختر کوچکش هم از این قاعده مستثنی نبودند. بعد از مدتی که انتخاب کرده بودند خانهی مادربزرگم بمانند، حال باید دوباره تصمیم به رفتن میگرفتند. روزهایی را که اینجا سپری میکردند را در کنارشان بودم، آمده بودم تا حضورشان را تمام و کمال از آن خود کنم. لابهلای لحظات باهم بودنمان حرکت میکردم و خودم را گول میزدم که در تصاویرم کسی مجبور به رفتن نیست، کسی از رفتن دیگری واهمه ندارد. در دنیای عکسهایم دستان قفل شده رها نمیشوند و آغوشها گرم میمانند. در عکسها هیچ آدمی، هیچ سیاستی نمیتواند علتی بسازد که آدمها را مجبور به انتخاب کنند. اما روز رفتن فرا رسید. روزی که عکسهایم شکست خوردند، روزی که آنها مجبور به انتخاب و سیاستها و علتها پیروز شدند. رفتنشان را میدیدم و با خودم فکر میکردم، چه تعداد آدم روزانه شال و کلاه میکنند تا شهر و خانهیشان را ترک کنند تا جای دیگری برای خود خانه بسازند؟ چه تعداد آدم احساساتشان را لای وسایلشان مچاله میکنند و با خود میبرند؟ چه تعداد کودک مجبورند غم دوری فامیل را بچشند؟ چندبار مادربزرگها و پدربزرگها از رفتن فرزندان و نوههایشان شکسته میشوند؟ چه تعداد آدمهایی با رفتن عزیزانشان فرو میریزند و باز مجبورند خودشان را از نو بسازند؟
علتها کجا هستند؟ سیاستها کجا هستند؟ کجا هستند که شکستنها و ترک خوردنها را ببینند، چمدانهای پر از خاطره و دستانی لرزان که هنگام خداخافظی بالا میآیند را ببینند؟
اما انگار تنها تو هستی و خودت. تو هستی و خانهای که اثرات رفتگان، ترکهای وجودت را بیشتر میکند و مانند پتکی واقعیت را به صورتت میکوبد. حال باید با احساساتی که دستانشان را روی گلویت گذاشتهاند و ناخواسته برایت رقم خوردهاند، دست و پنجه نرم کنی. ولی به راستی تکلیف آدمی با این تصمیمات چیست؟ کی میشود طوری زندگی کرد که دیگر لازم نباشد بین عزیزترین چیزهایمان دست به انتخاب بزنیم؟ کی میرسد زمانی که لازم نباشد احساسات ناشی از این تصمیمات را تحمل کنیم؟
آیا جایز است که امید داشته باشیم روزی از این جنس رفتنها فارغ میشویم؟